بافنده

مير سعيد داوري
davari_gs@yahoo.com

مو به مو رشته رشته مي بافم. مثل گيسوان بلند بهار مثل موهاي تو سياه و شكن در شكن . گفته اند نميخواهد ولي من مي بافم مي دانم كه مي خواهد. رشته رشته ,تار به تار با قلبم مي بافتم و با دستم حس مي كردم. رشته ها پراكنده اند, مثل گيسوي تو در باد, تاب مي خورند و در هم مي پيچند.
غروب زيبايي بود و ما كنار ساحل چاه بهار نشسته بوديم. موجهاي خروشان سر بر ساحل شني مي كوبيدند و كف بر لب روي خاك ردي نمناك مي گذاشتند و عقب مي نشستند.
تو گيسوانت را در باد رها كرده بودي,آشفته بودي در باد و مرا نگاه مي كردي, من حيران از اين همه زيبايي تو و مجذوب چين و شكن خرمن مويت شده بودم كه در خورشيد خونرنگ غروب انگار حل شده بود و قطره قطره بر ماسه هاي ساحل مي چكيد,آن روز گيسوان تو رنگي يافته بود كه در هيچ تابلويي نمي توانستم بيابم.
طبيعت در آن لحظه تمام زيبايي اش را به دل من ارزاني كرده بود,تو مي خنديدي و مرواريد دندانهايت قشنگ بود آنقدر كه مطمئن بودم در سرتاسر درياي عمان همتايش يافت نمي شود.
گردنبند بدلي كه از بازار اصفهان خريده بودي بر گردن سفيدت مي درخشيد, مي گفتي اصل يا بدل فرقي ندارد ‌آدم خودش بدلي باشد عيب است, بعد با شيطنت كودكانه اي مي گفتي :ولي اين گردنبند خيلي بعه اصل مي ماند و باز مي خنديدي و مرا مدهوش مي كردي.آن روز فهمي دم سه نفر شده ايم ,چقدر خنديديم و شادي كرديم و امتداد ساحل را پيموديم ,چشمهاي سياهت برق عجيبي داشت, نه آن روز بلكه از همان اول كه تو را ديدم برق نگاهت مرا مجذوب كرد, چند سال بود كه من و تو عاشق هم بوديم و روزي صد بار اين را به هم مي گفتيم.
برق عشق در چشم تو غوغا مي كردمثل همين درياي چا بهار كه مجنون وار سر بر ساحل بلوار صياد مي كوبد.آن روز فهميدم مادر شدن براي تو اهميتي بمراتب بيشتر از پدر شدن براي من دارد.
هفته ها و ماهها گذشت ,تا در آن روز موعود تو به حقيقت كامل مادر شدي.
به ياد روزهاي خوش چابهار اسم دخترمان را بهار گذاشتي و بهاري به زندگي ما قدم گذاشت كه من فكر مي كردم بي خزان باشد.
بهار روز به روز بزرگتر مي شد و من همانطور كه موهاي تو را مي بافتم ,گيسوان بلند او را هم مو به مو , رشته به رشته مي بافتم و به اين نكته فكر مي كردم كه شما چقدر به هم شبيه هستيدو او به غير از موهاي زيبا و بلند , جادوي چشمان سياه تو را هم به ارث برده است .زندگي روي خوش خود را نشان مي داد و من بي خبر از بازي شوم تقدير روزها را شب مي كردم.
تو و بهار كنار خيابان منتظر تاكسي بوديد, سواري ايستاد, بهار خسته بود و بيتابي مي كرد, تو هم خسته بودي , دل دل كردي ولي سوار شدي, و ساعتي بعد هر دوي شما در بيابان برهوت پياده شديد در حالي كه در آغوش هم به خواب ابدي فرو رفته بوديد.
راننده پايش را روي پدال گاز فشرد تا زودتر از صحنه كابوسي كه براي همه عمر من ساخته بود بگريزدو گردنبند بدلي تو آغشته به خون روي صندلي ماشين برق مي زد.
نمي دانم چه كسي اين خبر را آورد و چه گفت و من چه كردم , واقعا" نمي دانم.
پس از ماهها انتظار او را گرفتند و زبان باز كرد و گفت كه خيال كرده گردنبند اصل است.
من نشنيدم , نفهميدم چه گفت , فقط آخرين جمله قاضي را به ياد دارم كه به او گفت:محكوميت,اعدام با طناب دار و سحرگاه فردا او را به دار مي آويزند,پنج ماه پس از تنهايي من و امشب تا صبح طناب مي بافم ,مثل موهاي سياه و شكن در شكن تو و بهار, گفته اند نمي خواهد ولي من مي بافم ميدانم كه مي خواهد .
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

31063< 0


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي